بزرگ علوی – خیابان سعدی
خواب دیدم که چشمهایم میدرخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبی توی چشمهایم کار گذاشتهاند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشمهایم روشن میکردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور میکنم. بچهها از من میترسند و از من فرار میکنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشمهای شوفر اتومبیلی را کور کرد. به طوری که نزدیک بود شوفر و اتومبیل در قعر درهای که کنار خیابان سعدی بود برگردند.
گزیده آثار، انتخاب و مقدمه محمد بهارلو، تهران: نشر علم، چاپ اول ۱۳۸۶، ۲۰۶
موقع برگشتن از پیش مستنطق، نزدیک خیابان سعدی جوانها را که میدیدم خوشگل و قشنگ و تمیز با صورتهای بزک کرده، روحم پرواز میکرد. دم در محکمه مدتی عابرین را تماشا کردم. همه اش از خودم میپرسیدم چرا آزاد نیستم. دم در اتاق مستنطق دختر جوانی نشسته بود. دختر نگاهی به پاسبانهای تفنگدار میانداخت و نگاهی به من، چه دختر خوشگلی بود، شبیه به دختر خاله من بود. میخواستم با او حرف بزنم. اولین باری بود که از زمان دستگیر شدنم با دختری به این نزدیکی روبهرو شده بودم. پاسبانها چشم زهره میرفتند…
گزیده آثار، انتخاب و مقدمه محمد بهارلو، تهران: نشر علم، چاپ اول ۱۳۸۵، ۲۰۳
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!