بزرگ علوی – دروازه قزوین

خواب دیدم که چشم‌هایم می‌درخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبیل توی چشم‌هایم کار گذاشته‌اند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشم‌هایم روشن می‌کردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور می‌کنم. بچه‌ها از من می‌ترسند و از من فرار می‌کنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشم‌های شوفر اتومبیلی را کور کرد. به طوری که نزدیک بود شوفر و اتومبیل در قعر دره‌ای که کنار خیابان سعدی بود برگردند.

گزیده آثار، انتخاب و مقدمه محمد بهارلو، تهران: نشر علم، چاپ اول ۱۳۸۷، ۲۰۶


0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.