سید محمد علی جمالزاده – پاچنار
در نزدیکی میدان کاه فروشها بیوه زن بی کس و کار بیچاره پنجاه و شش هفت ساله ای زندگی می کرد به نام حبیبه سلطان. شوهرش مشتی قنبر علی از اهالی دهی از دهات اطراف نطنز وقتی هنوز زنده و برازنده بود در بازار پاچنار دکان دوغ فروشی پاک و پاکیزه ای داشت.
قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۰، نوروز و عیدی خاله خداداد، ۷۳
چند دقیقه بعد هر دو پیاده به طرف خانه مرشد روان بودیم. معلوم شد سقط فروش است و در بازار پاچنار دکان دارد. گفتم مرشد سقط فروش نشنیده بودم گفت مگر حضرت رسول خاتم النبیین(ص) شتربان نبود. راه دور نبود و به زودی رسیدیم. معلوم شد شب های جمعه مجلس دارد و یاران و سرسپردگان در پستوی همان دکان سقط فروشی شرفیاب می شوند.
قصه های کوتاه برای بچه های ریش دار، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۰، سقط فروش، پیر قوم،۱۶۸
وقتی هشتاد سالی پیش از این من کودکی بیش نبودم و با پدر و مادر و چهار برادر و یک خواهر در کوچه امین التجارکردستانی در جوار سیدناصرالدین در محله پاچنار تهران(امروز خیابان خیام جای آن محل و محله را گرفته است) زندگی می کردم خدمتکار پیر سفیدمویی اصفهانی داشتیم به نام ننه حسین.
قصه ما به سر رسید، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۹، سرگذشت واقعی به قلم تولستوی، ۳۱۵
طلیعه کاروان را حاملین قابلمه ها تشکیل می دادند عرض و طول کوچه را می گرفتیم و افتان و خیزان با سروصدای بسیار و دعا و نفرین پدر و مادر از بازارچه پاچنار و بازار ارسی دوزها گذشته بازار سمسار ها را طرف دست راست می گذشتیم و مانند قشونی که از خان یغما برگشته باشد با کوله بار وارد صحن سبزه میدان می شدیم…
آسمان و ریسمان، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۹، فال و تماشا،۱۴۲
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!