احمد شاملو – زندان قصر
تا آخرین ستاره شب بگذرد مرا
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد مینشینم در زیجِ رنجِ کور
میجویمش به کنگره ابرِ شبنورد
میجویمش به سوسوی تکاخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گمشده خود دویدهام
بر هر کلوخپاره این راهِ پیچپیچ
نقشی ز شعرِ گمشده خود کشیدهام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت راندهام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهم و از کوه ماندهام.
اکنون درین مغاکِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالی در خاک میکنم.
موجی شکسته میرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست میزنم.
تا صبح زیرِ پنجرهی کورِ آهنین
بیدار مینشینم و میکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بیسرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
مجموعه آثار(اشعار): گم شده، ۹۹-۱۰۰
تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، (این شعر به سال ۱۳۳۳ درتوصیف زندان قصر سروده شده است)
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بیحیائی ای همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است…دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود…دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست…
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد…□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟□
دیوارها
بد منظرند!در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپادیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
مجموعه آثار(اشعار)، ۱۵۷-۱۶۲،تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۸۵، (پشت دیوار قصر در آن زمان مزرعه گندم بوده است)
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!