محمد علی سپانلو – خیابان حافظ
خیابان مواج حافظ که با وزن مستفعلن در فراز و نشیب است و پلها چنان بیت ترجیع، طی میکند چامههای گذرگاهها را که از شرق تا غرب در گیروداری غریب است.
حمیده نوح پیشه هستم، دانش آموخته دکتری از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات فارسی. دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را نیز در دانشگاه تهران گذرانده ام. در سال 1378 مدال طلای المپیاد ادبی دانش آموزی را کسب کردم و سال 1383 نیز نفر اولِ المپیاد ادبی دانش جویی شدم. سابقه تدریس در دانشگاه تهران و دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی را دارم. به بلاغت فارسی، زبانشناسی، شعر فارسی و به ویژه غزل های سعدی شیرازی علاقه مند هستم؛ اما از آنها بیشتر دوست دارم که بتوانم گامهای جدیدی در راه اعتلای زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی بردارم و آن را به شایستگی به جوانان و نسل آینده ایران عزیز بشناسانم. من و دوستانم تصور می کنیم که طرح ها و پروژه های میان رشته ای در زمینه های مختلف مثل ادبیات و تاریخ، ادبیات و گردشگری یا ادبیات و علوم اجتماعی و به نوعی کاربردی کردن ادبیات مجال مناسبی است برای علاقه مند کردن عموم مردم به فرهنگ و زبان و ادبیات فارسی. تهیه نقشه ادبی برای تمام ایران از آرزوهای بزرگ من است که امیدوارم بتوانم با یاری دوستانم روزی به آن جامه عمل بپوشانم.
خیابان مواج حافظ که با وزن مستفعلن در فراز و نشیب است و پلها چنان بیت ترجیع، طی میکند چامههای گذرگاهها را که از شرق تا غرب در گیروداری غریب است.
شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست که این کوچه آبشار است بیآب و این کوی دردار است بیدر و دروازه غار بیغار و دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد پل آهنینی که مرسوم از یک چوبی مرده دارد…
شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست که این کوچه آبشار است بی آب و این کوی دردار است بی در و دروازه غار بی غار و دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد پل آهنینی که مرسوم از یک چوبی مرده دارد…
همان آفتاب است این نور وحشی که تابیده بر گربههای نگهبان پاییز در کوچه بیدرخت درختی؟ به دیوارها در دگرگونی رنگ اندوه و در سوزش عود و شنگرف بر قله کوه.
شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست که این کوچه آبشار است بی آب و این کوی دردار است بی در و دروازه غار بی غار و دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد پل آهنینی که مرسوم از یک چوبی مرده دارد…
شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست که این کوچه آبشار است بی آب و این کوی دردار است بی در و دروازه غار بی غار و دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد پل آهنینی که مرسوم از یک چوبی مرده دارد…
شنیدی و دیدی که هر چیز در جای خود نیست که این کوچه آبشار است بی آب و این کوی دردار است بی در و دروازه غار بی غار و دروازه شمران، تلاقیگه شش خط بیقواره، که راهی به شمران ندارد پل آهنینی که مرسوم از یک چوبی مرده دارد…
تو پیجوی پسکوچه زادبوم خودی: آب منگل، شتردار، آصف و مجذوب فانوسهای هوایی نگاهت پی گوشواره است و دنباله بادبادک به پرواز در مغرب نیلگون رهایی.
یکی خانم بامها و چراغ خطرها، سیه چشم، با خنده طنز و ایهام در آیینه کافه فیروز آن پنجمی شانه زد گیسوی سیمگون را و گم شد میان غبار محلات بدنام…
پی عکسها رفت در لجّه قابهای مهآلود پی رزنوآر کهن، اول شب که در آن دبیری نشستهست هم شکل با جغد و عقرب و بر لوزی سبز رومیزیاش هالهای زردفام و قلم خودنویسی که بر فرمهای غلط گیری آرام خفتهست.