صادق هدایت – شهر دماوند
امروز صبح وقتی که خداد می خواست برود به شهر دماوند لاله روی همین تخته سنگ نشسته بود. ولی از هر روز خوشحال تر بود.
لیلا سیدقاسم هستم؛ فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران (۱۳۹۲). رساله دکتری خود را در حوزه مشترک بلاغت، زبانشناسی و ادبیات نگاشتهام با عنوان «بلاغت ساختارهای نحوی در تاریخ بیهقی» به راهنمایی دکتر شفیعی کدکنی. دوره کارشناسی ارشد را در دانشگاه علامه طباطبایی گذرانده و همزمان در سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی به ویرایش مجلات رشد مشغپول بودهام. کارشناسی را در دانشگاه تهران گذراندم. در همان دوره در موضوع آموزش زبان فارسی به غیر فارسیزبانان در کانون زبان ایران مشغول به فراهمآوری متون مرتبط بودم. ارتباط زبان و ادبیات، تحلیل ادبی نثر فارسی و سبکشناسی زبانشناختی از حوزههای مطالعاتی مورد علاقهام است. پروژه «نقشه ادبی ایران» را با هدف گسترش رویکرد کاربردی و اقتصادی به ادبیات آغاز کردهام.
امروز صبح وقتی که خداد می خواست برود به شهر دماوند لاله روی همین تخته سنگ نشسته بود. ولی از هر روز خوشحال تر بود.
ظهرهای پاییز آفتاب کمی بر فرش های مندرس خانه امیر عباس حامد در خیابان امیریه تهران میتابید. من و امیر شعر میخواندیم. اما من تا پایان شعر ساکت بودم. آفتاب از اتاق امیر حامد به کوچه میرفت.
ما که به بیمارستان رفتیم مرخص شده بود. سبد حصیری برده بودیم تکههای مهربانی گل آلاله گوشههای موسیقی ایرانی و یک روح هراس زده را در سبد بریزیم در میان شاعران پخش کنیم. بیمارستان پارس در بولوار کشاورز بود. خانه حقوقی در دارآباد شمیران بود. همسرش در نیمکتهای خیابان بولوار کشاورز کبوتران را پناه میداد. […]
من تسلیم تیرگیهای جهان نمیشدم. دیگر زود و چابک جهان را آرایش میکردم و در پایان خیابان بولوار کشاورز کنار خانه مادرم یک گلدان نرگس میگذاشتم…
زمزمه میکنم روزی از جوانی را که در خیابان فخر آیاد تهران پشت آن باغهای محبوب، مهدی خالدی در خانهاش ویلن میزد ما همیشه غروبها آوازهای شبانه بارانی را باخود زمزمه میکردیم.
به دربند هم که میرفتیم در قهوه خانههای دربند آوازهای شبانه بارانی را با خود میبردیم. ما به جوانی خویش حسد داشتیم.
بعد از ظهرهای تابستان به خیابان سعدآباد پل تجریش میرفتم بستنی میخوردیم. خوشبختی همیشه نبود. امتحان فلسفه و منطق و عربی و انگلیسی بود. سربازی بود…
تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد. به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان بالا آمده بود نگاه کرد. خانه های نیمه کاره، توده آجرهایی که روی هم ریخته بودند، دورنمای خواب آلود شهر، درختها،شیروانی خانه ها، کوه کبود رنگ را […]
آیا راست است ؟ .. آیا ممکن است ؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مرده دیگر ، میان خاک سرد نمناک خواب دیده … کفن به تنش چسبیده ! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفه غمگین مانند امروز را …
از میدان بهارستان صدای تیراندازی به خانه ما در خیابان ایران میرسید. هوای تهران ابری بود سی تیر بود. ما در کوچه با ترس راه میرفتیم…….خطابهای را شنیدیم که باد به خانه ما آورده بود. صدای تیراندازی در میدان بهارستان تا غروب ادامه داشت. ما کودکان قصههای سفرهای دریایی را میخواندیم ما نیاز داشتیم صدای […]