مطالب توسط لیلا سید قاسم

بزرگ علوی – کافه اوروپ -لاله زار

بعد او (محمد رخصت) نامزدش را به خانه می‌رساند و گاه به کافه «اوروپ» که اول لاله‌زار بود برمی‌گشت و آنجا اگر تنها بود کتاب می‌خواند و یا با دوسه نفر از معلمین دیگر که در همان کافه رفت و آمد می‌کردند یکی دو دست شطرنج می‌زد. ساعت چهار از مدرسه بیرون آمد و یک […]

بزرگ علوی – میدان پاقاپق

پرونده یارمحمد زغال فروش که در دکانی ته پاقاپق زغال و کاه می فروخته، فرق زیادی با پرونده‌های دیگر برای او نداشت. هنوز هم آن چه درباره زغال فروش ته میدان پاقاپق نوشته شده به خاطرش نیست. درست در خاطرش نیست. شاید چیزی بوده. شاید هم نویسنده نامه به کلی جعل کرده است. از او […]

بزرگ علوی – زندان قصر

یکی از زندانیان عشایر که دوره ده ساله حبسش را گذرانده بود، موقعی که مرخصی او سررسید، رییس شهربانی لازم دانست باز به عرض شاه برساند. می‌گویند شاه تعجب کرده و گفته بود: «عجب، این مرد که هنوز زنده است؟ معلوم است که قصر زندان نیست و مثل هتل دو پاریس است.» از این جهت […]

بزرگ علوی – امام‌زاده عبدالله

حالا آیا ممکن است که باز زنده باشد؟ ممکن است او را اعدام نکرده باشند؟ دیروز صبح او را برده‌اند. مرده‌اش را شاید به مارگریتا داده‌اند. او با لاشه معشوقش چه کرده است؟ کس دیگری را در تهران نداشت. کار خیلی آسانی است برای مامورین. تلفون می‌کنند به مارگریتا. « ما نعش معشوق شما را […]

بزرگ علوی – خیابان نادری

یک ربع ساعت طول کشید تا من از مدرسه سوار درشکه شدم و خود را به خانه آنها رساندم. خانه آنها در خیابان نادری بود. وارد حیاط که می‌شدی دست چپ راه پله‌کان به ایوانی منتهی می‌شد و از آنجا داخل اتاقی می‌شدی که پنجره‌هایش رو به ایوان باز می‌شد.

بزرگ علوی – دروازه قزوین

خواب دیدم که چشم‌هایم می‌درخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبیل توی چشم‌هایم کار گذاشته‌اند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشم‌هایم روشن می‌کردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور می‌کنم. بچه‌ها از من می‌ترسند و از من فرار می‌کنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشم‌های شوفر […]

بزرگ علوی – خیابان سعدی

خواب دیدم که چشم‌هایم می‌درخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبی توی چشم‌هایم کار گذاشته‌اند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشم‌هایم روشن می‌کردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور می‌کنم. بچه‌ها از من می‌ترسند و از من فرار می‌کنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشم‌های شوفر […]

بزرگ علوی – کوچه دردار

نزدیک کوچه دردار مردی با یک چمدان به دست ایستاده بود و داشت گردنش را می‌خاراند. شاگرد شوفر متوجه این مسافر نشد. شوفر خودش اتوبیل را نگه داشت و به شاگرد شوفر گفت:« یالله ده شاهی را از سر راه بردار» مردی که داشت گردنش را می‌خاراند، دست توی جیبش کرد، مثل این که عقب […]