بزرگ علوی – خیابان فردوسی
ناگهان فکر دیگری به خاطرم آمد. بدو به کتابخانهای در خیابان فردوسی رفتم و یک جلد شاهنامه از آنجا خریدم و به کافه «اوروپ» برگشتم.
لیلا سیدقاسم هستم؛ فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران (۱۳۹۲). رساله دکتری خود را در حوزه مشترک بلاغت، زبانشناسی و ادبیات نگاشتهام با عنوان «بلاغت ساختارهای نحوی در تاریخ بیهقی» به راهنمایی دکتر شفیعی کدکنی. دوره کارشناسی ارشد را در دانشگاه علامه طباطبایی گذرانده و همزمان در سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی به ویرایش مجلات رشد مشغپول بودهام. کارشناسی را در دانشگاه تهران گذراندم. در همان دوره در موضوع آموزش زبان فارسی به غیر فارسیزبانان در کانون زبان ایران مشغول به فراهمآوری متون مرتبط بودم. ارتباط زبان و ادبیات، تحلیل ادبی نثر فارسی و سبکشناسی زبانشناختی از حوزههای مطالعاتی مورد علاقهام است. پروژه «نقشه ادبی ایران» را با هدف گسترش رویکرد کاربردی و اقتصادی به ادبیات آغاز کردهام.
ناگهان فکر دیگری به خاطرم آمد. بدو به کتابخانهای در خیابان فردوسی رفتم و یک جلد شاهنامه از آنجا خریدم و به کافه «اوروپ» برگشتم.
بعد او (محمد رخصت) نامزدش را به خانه میرساند و گاه به کافه «اوروپ» که اول لالهزار بود برمیگشت و آنجا اگر تنها بود کتاب میخواند و یا با دوسه نفر از معلمین دیگر که در همان کافه رفت و آمد میکردند یکی دو دست شطرنج میزد. ساعت چهار از مدرسه بیرون آمد و یک […]
پرونده یارمحمد زغال فروش که در دکانی ته پاقاپق زغال و کاه می فروخته، فرق زیادی با پروندههای دیگر برای او نداشت. هنوز هم آن چه درباره زغال فروش ته میدان پاقاپق نوشته شده به خاطرش نیست. درست در خاطرش نیست. شاید چیزی بوده. شاید هم نویسنده نامه به کلی جعل کرده است. از او […]
علوی داستان زیبا و تاثربرانگیز عفو عمومی را در بیمارستان فیروزآبادی نوشت. در پایان داستان امضا کرده است: شهر ری، بیمارستان فیروزآبادی ۷ آذر ۱۳۲۰
یکی از زندانیان عشایر که دوره ده ساله حبسش را گذرانده بود، موقعی که مرخصی او سررسید، رییس شهربانی لازم دانست باز به عرض شاه برساند. میگویند شاه تعجب کرده و گفته بود: «عجب، این مرد که هنوز زنده است؟ معلوم است که قصر زندان نیست و مثل هتل دو پاریس است.» از این جهت […]
حالا آیا ممکن است که باز زنده باشد؟ ممکن است او را اعدام نکرده باشند؟ دیروز صبح او را بردهاند. مردهاش را شاید به مارگریتا دادهاند. او با لاشه معشوقش چه کرده است؟ کس دیگری را در تهران نداشت. کار خیلی آسانی است برای مامورین. تلفون میکنند به مارگریتا. « ما نعش معشوق شما را […]
یک ربع ساعت طول کشید تا من از مدرسه سوار درشکه شدم و خود را به خانه آنها رساندم. خانه آنها در خیابان نادری بود. وارد حیاط که میشدی دست چپ راه پلهکان به ایوانی منتهی میشد و از آنجا داخل اتاقی میشدی که پنجرههایش رو به ایوان باز میشد.
خواب دیدم که چشمهایم میدرخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبیل توی چشمهایم کار گذاشتهاند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشمهایم روشن میکردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور میکنم. بچهها از من میترسند و از من فرار میکنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشمهای شوفر […]
خواب دیدم که چشمهایم میدرخشد، مثل این که دو نورافکن اتومبی توی چشمهایم کار گذاشتهاند. در تاریکی شب تا فاصله سی متر را با برق چشمهایم روشن میکردم. در حبس هستم ولی در خیابان دروازه قزوین عبور میکنم. بچهها از من میترسند و از من فرار میکنند. نزدیک خیابان سعدی نور چشم من چشمهای شوفر […]
نزدیک کوچه دردار مردی با یک چمدان به دست ایستاده بود و داشت گردنش را میخاراند. شاگرد شوفر متوجه این مسافر نشد. شوفر خودش اتوبیل را نگه داشت و به شاگرد شوفر گفت:« یالله ده شاهی را از سر راه بردار» مردی که داشت گردنش را میخاراند، دست توی جیبش کرد، مثل این که عقب […]