مطالب توسط لیلا سید قاسم

گلی ترقی – میدان ونک

راه می‌افتیم و تا میدان ونک آهسته مثل مورچه می‌رویم. گاهی وقت‌ها رو به عقب سر می‌خوریم. ماشین‌های دیگر لیز می‌خورند و درست وسط خیابان جلوی ما می‌ایستند. هوا تاریک شده و تمام دنیا سفید است. حسن آقا می‌ترسد و مرا از ته اتوبوس صدا می‌زند.

گلی ترقی – دبستان فیروزکوهی

تا مدرسه فیروزکوهی اگر با اتوبوس برویم بیشتر از یک ساعت در راهیم. برادرم بزرگ‌تر است و اجازه دارد تنها برود و بیاید. اما من باید دستم را به دست حسن آقا بدهم و بدون اجازه او یک قدم هم برندارم. خانه ما در شمیران است و تا مدرسه فیروزکوهی هزار فرسخ است. ماشین پدر […]

گلی ترقی – شمیران

سر چهار راه نزدیک مدرسه منتظر اتوبوس شمیران هستیم. خانه تازه ما آن سر دنیاست. پشت تپه‌ها و میان زمین‌های خالی زندگی می‌کنیم. دورمان هیچ خانه‌ای نیست. بعضی شب‌ها صدای شغال می‌آید و مادرم می‌ترسد. هم محلی هستیم شمیران سوار اتوبوس می‌شویم و من از زیر چشم نگاهش می‌کنم. آنقدر نگاهش می‌کنم که می‌فهمد و […]

گلی ترقی – فرودگاه مهرآباد

فرودگاه مهرآباد، پرواز شماره ۷۲۹، ایرفرانس دو بعد از نیمع شب یعنی تمام شب بی‌خوابی. یعنی کلافگی و خستگی و شتاب، همراه با دلتنگی و اضطرابی مجهول و اینکه می‌روم و می‌مانم و دیگر بر نمی‌گردم. (از آن فکرهای الکی)

گلی ترقی – دماوند

تمام درختان باغ دماوند بار داده اند جز درخت گلابی، درخت طناز و خودنمای گلابی، و این حقیقت رسواکننده را باغبان پیر سمج هر صبح هنگام آب دادن درختان باغ، با اندوه و خشم به گوش من می رساند

گلی ترقی – دبیرستان انوشیروان دادگر

انوشیروان دادگر، انوشیروان خسرو دادگر، سرود صبحگاهی، اسم‌ها، اسم های نیمه فراموش شده اسم های حک شده در ذهن، شاگرد‌ها، معلم‌ها، اتفاق‌ها، دیوانگی‌ها، خاطره‌ها، فشرده در قالب کلمه‌های شتابزده از دهان او و دهان من بی‌اختیار بیرون می‌ریزد… هم محلی هستیم شمیران سوار اتوبوس می‌شویم و من از زیر چشم نگاهش می‌کنم. آنقدر نگاهش می‌کنم […]

صادق هدایت – دروازه یوسف آباد

تنگ غروب بود که از دم دروازه یوسف آباد رد شد. به دایره پرتو افشان ماه که در آرامش این اول شب غمناک و دلچسب از کرانه آسمان بالا آمده بود نگاه کرد. خانه های نیمه کاره، توده آجرهایی که روی هم ریخته بودند، دورنمای خواب آلود شهر، درخت ها، شیروانی خانه ها، کوه کبود […]

احمدرضا احمدی – رستوران لئون

رستوران لئون در میدان فردوسی نزدیک خیابان ویلا خاویار داشت. یک گارسون چاق و یک بخاری بزرگ داشت نمی‌دانم ذغال سنگی بود یا هیزمی. نوشابه را در میان سطل می‌آوردند…. کف حیاط رستوران از شن بود. در حیاط پروانه‌ای نبود. اما ما خیال می‌کردیم در محاصره پروانه‌ها هستیم. وقتی بخاری را خاموش می‌کردند مشتریان کافه […]