ملک الشعرا بهار – باغچه و خانه بهار در اوین
موسم نوبهار خانۀ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیدهام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروشو دمدمهنیست
هرگل طرفهای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوۀ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرحهایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاکها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خزبنهها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارۀ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
دیوان اشعار،۶۹۷-۶۹۸،تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۹۰
در «اوین» داشتم گلستانی
باغ و آب و درخت و ایوانی
پر ز سیب و گلابی و شفرنگ
آب جاری در او روان ده سنگ
صاف و هموار ساخته راهش
رفته گردونه تا به درگاهش
سردسیری به دامن کهسار
سر بهم داده گلبن و اشجار
چون به منزل میان نمودم سست
بگرفتم شمار قرض، نخست
گفتم این وامها بباید داد
سر بیوام بر حصیر نهاد
خفته بیوام بر نمد خوشتر
که به سنجاب و وامخواه بدر
وام کز بهر صنعت و پیشه است
گر کشد دیرتر چه اندیشه است
ور ستانی و نوش جان سازی
بایدش زودتر بپردازی
خواستم زود مرد دلالی
کارپرداز و پاچه ورمالی
سیدی چیره در زبانبازی
گرم در پشت هم دراندازی
سخنش پخته لهجهاش جدی
قسم او خدایی و جدی
گفتم این باغ را برو بفروش
ده دو حقالحباله بادت نوش
دین ازینرو زری توان اندوخت
رفت و آن باغ را چون برق فروخت
زرگرفتم به وامها دادم
با دلی خون به کنجی افتادم
دیوان اشعار،۶۹۷-۶۹۸،تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۹۰
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!