مطالب توسط حمیده نوح پیشه

ملک الشعرا بهار – لاله زار

چون پای خرد خرد نهادی به لاله‌زار خوبان بخند خندکشندت میان کار زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان کان خند خند، خندۀ شیرست بر شکار الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین خوبان طرفه طرفه‌، روان گشته از یسار زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب زان طرفه طرفه‌، طرفه درافتی به دام یار زلفان […]

ملک الشعرا بهار – دامنه البرز

باد صبح ازکوهسار آید همی یاد یار غمگسار آید همی یارگویی سوی شهر آید زکوه دوست گویی از شکار آید همی بامدادان در هوای گرم ری بوی لطف نوبهارآید همی قلۀ البرز در چشمان من چون یکی زببانگار آید همی بر فراز فرق‌، سیمین چادرش لعبتی سیمین‌ عذار آید همی باز چون تابد بر او […]

ملک الشعرا بهار – قلهک

یک روز دگر به قلهکش بردم از شهر، در آن هوای جان‌پرور جمعیت بود و مردم بسیار مرکوب کم وگران و بس منکر چون باز شدم به خانه پرسیدم کامید که‌ خوش گذشت بر همسر گفتا نگذشت بد ولی شد صرف افزون ز حساب‌ صرفه‌، سیم و زر

ملک الشعرا بهار – درکه

چون اوج گرفت مهر از سرطان بگشاد تموز چون شیر دهان شد خشک به‌ دشت‌ آن‌ سبزۀ خرد شد پست به کوه آن برف کلان شد توت سپید و انگور رسید وآن توت سیاه آمد به دکان شد گرم هوا شد تفته زمین زبن بیش به شهر ماندن نتوان امسال مراست رای درکه کانجا ز […]

ملک الشعرا بهار – شمران در زمستان

شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید ابر، فرش برف‌ریزه بر سر یخ گسترید لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید در عزاگاه یتیمان‌، پردۀ ماتم کشید خاک‌، یخ بست و عزاکردند سر خاک بر سر طفلکان بی‌پدر ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده بهر تفتیش سیه‌روزی این ماتمکده در […]

ملک الشعرا بهار – حمام های قدیمی تهران

افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه ترکید کدوی سرم از بوی خزینه من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه چون کاسۀ «‌بزقرمۀ» پرقرمۀ کم‌آب پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس آن موج لطیفی که بود روی خزینه گر کودک […]

ملک الشعرا بهار – سعدآباد

بسی پیر وجوان سرنیزه خوردند گروهی را سوی نظمیه بردند چهل تن اندرین هنگامه مردند برای حفظ قانون جان سپردند دو صد تن تاکنون هستند بیمار به ضرب‌ ته تفنگ و زیر آوار دریغ از راه دور و رنج بسیار رضاخان شد از این حرکت پشیمان به سعدآباد رفت از شهر تهران از آنجا شد […]

احمد شاملو – میدان تیر چیتگر

آنچه به دید می‌آید و آنچه به دیده می‌گذرد. آنجا که سپاهیان مشقِ قتال می‌کنند گستره‌ چمنی می‌تواند باشد، و کودکان رنگین‌کمانی رقصنده و پُرفریاد. □ اما آن که در برابرِ فرمانِ واپسین لبخند می‌گشاید، تنها می‌تواند لبخندی باشد در برابرِ «آتش!» بگذار آفتابِ من پیرهنم باشد و آسمانِ من آن کهنه‌کرباسِ بی‌رنگ. بگذار بر […]

احمد شاملو – زندان قصر

تا آخرین ستاره‌ شب بگذرد مرا بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم، بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم، شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور می‌جویمش به کنگره‌ ابرِ شب‌نورد می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور. در خون و در […]

ملک الشعرا بهار – زندان شهربانی تهران

پس ره نمرۀ دو پیمودم زان که خود راه را بلد بودم ایستادم به پیش آن درگاه چه دری‌، لا اله الا الله‌! دخمه‌ای تنگ و سوبه‌سوی ‌و نمور واندر آن دخمه چند زنده‌به‌گور هر یکی در کریچه‌ای دلتنگ بسته بر رویشان دری چون سنگ داشت دهلیزی و بر آن دهلیز بود بسته دری ز […]