صادق هدایت – چاپخانه بدخشان
رضا ساروقی که با هم تو چاپخانه «بدخشان» کار می کردیم، حالا صفحه بند شده، دماغش چاقه. من همیشه بی تکلیفم تا خرخره ام زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پیشخور می کنم.
لیلا سیدقاسم هستم؛ فارغالتحصیل دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران (۱۳۹۲). رساله دکتری خود را در حوزه مشترک بلاغت، زبانشناسی و ادبیات نگاشتهام با عنوان «بلاغت ساختارهای نحوی در تاریخ بیهقی» به راهنمایی دکتر شفیعی کدکنی. دوره کارشناسی ارشد را در دانشگاه علامه طباطبایی گذرانده و همزمان در سازمان پژوهش و برنامه ریزی آموزشی به ویرایش مجلات رشد مشغپول بودهام. کارشناسی را در دانشگاه تهران گذراندم. در همان دوره در موضوع آموزش زبان فارسی به غیر فارسیزبانان در کانون زبان ایران مشغول به فراهمآوری متون مرتبط بودم. ارتباط زبان و ادبیات، تحلیل ادبی نثر فارسی و سبکشناسی زبانشناختی از حوزههای مطالعاتی مورد علاقهام است. پروژه «نقشه ادبی ایران» را با هدف گسترش رویکرد کاربردی و اقتصادی به ادبیات آغاز کردهام.
رضا ساروقی که با هم تو چاپخانه «بدخشان» کار می کردیم، حالا صفحه بند شده، دماغش چاقه. من همیشه بی تکلیفم تا خرخره ام زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پیشخور می کنم.
در را باز کردند، مرد پشت رل نشست و از خانه بیرون آمد در کوچههای پیچاپیج دربند، الهیه، زعفرانیه، سعدآباد روی زمین آماده روییدن در معرض نسیم پاک روزهای آخر زمستان ماشین سواری کردند.
در را باز کردند، مرد پشت رل نشست و از خانه بیرون آمد در کوچههای پیچاپیج دربند، الهیه، زعفرانیه، سعدآباد روی زمین آماده روییدن در معرض نسیم پاک روزهای آخر زمستان ماشین سواری کردند.
در را باز کردند، مرد پشت رل نشست و از خانه بیرون آمد در کوچههای پیچاپیج دربند، الهیه، زعفرانیه، سعدآباد روی زمین آماده روییدن در معرض نسیم پاک روزهای آخر زمستان ماشین سواری کردند.
در را باز کردند، مرد پشت رل نشست و از خانه بیرون آمد در کوچههای پیچاپیج دربند، الهیه، زعفرانیه، سعدآباد روی زمین آماده روییدن در معرض نسیم پاک روزهای آخر زمستان ماشین سواری کردند. یکی دو بار در هفته دیداری با آقای رامبد داشت، در خانهای نزدیک دربند، دنج و قدیمی، سراسر نمای بنا تا […]
عصرها یکی دو ساعت در باغ ملی مینشست، با پیرمردها حرف میزد و شعرهای حکمتآمیز میخواند و میآموخت، تخمه میشکستند، مغز پسته میخوردند، لطیفه میگفتند، از خنده سرخ میشدند.
در ابن بابویه یک حجره دارند، مقبره خانوادگی، نسل در نسل آنجا به خاک سپرده میشوند، سه قرآن خوان گرفتیم. یکی قرار است تا ایشان زنده هستند (اشارهای به مرد جوان کرد) قرآن بخواند مقرری بگیرد.
دوری زدند به فیشر آباد وارد شدند، اواسط خیابان برابر بنایی با دریچههای بزرگ توقف کردند، آقای اسکویی کیف را گرفت و به زحمت پیاده شد، چرخهای ماشین نزدیک جوی پر لجن خالی بود. پیش آمد و از پلی فلزی گذشت. تخت بلند و حجیم کفش پای راست بر میلههای پل، طنین سختی داشت. وارد […]
سوار ماشین شد، در کوچه پسکوچه ها برفهای سایهخیر کثیف و خاکستری، پوشیده از شتک گل، تدریجا وا میرفتند، دوباره تهران پیش چشمش بود، زیر دود و آفتاب رو به مرکز شهر میرفت، در میدان فردوسی آقای اسکویی کنار دکه مجلهفروشی ایستاده بود.
فکر کرد سفیدی برف خوب است، شبیه مرگ و کفن، فکر دلش می خواهد وقتی که میمیرد برف روی گورش را بپوشاند، به یک درخت کاج نقرهای در باغ منطقه یک نگاه کرد، برگشت و چشم برنداشت تا دور و ناپیدا شد.